«رئیس جمهور محترم در چشمهمزدنی سیاستهای خود را بهکلی عوض کرد ... یکی از جالبترینشان سیاست چماق و هویجی است که آقای احمدی نژاد به وسیله آن میخواهند سر خانمهای کوچولو را شیره بمالند!! یعنی میگویند "ببینین، اگه دختر خوبی باشین و حجابتون رو رعایت کنین در عوض من هم می ذارم برین استادیوم فوتبال تماشا کنین"!! البته پیغام بهشون دادند که آقا قول بیخودی به بچه ها ندهید چون نمیشه! اصرار هم نفرمایین! (علیرغم تمام ادعاهای فمینیستی، راستاش من هم هیچ بدم نیامد که برای ایشان هم بالاخره یک ممنوعیتی به وجود آمد، حتی اگر بر علیه خواستهی زنان باشد ... مملکت بالاخره یا قانون و شرع و عرف یا دارد یا ندارد. نمیشود که این قانون تنها منحصر به خاتمی باشد که) ... وقتی وضعیت تعامل حکومت و مردم را در این 27 سال نگاه میکنی میبینی که همین ییلاق و قشلاق کردنها در مورد سیاستهای مختلف صدق میکند. برای مثال کوتاه آمدنهای دوطرفه و تعامل و چانهزنیهای 27 ساله در مورد حجاب نشان میدهد که چطور هر تابستان و با نزدیک شدن به فصل گرما و گرمازدگی زنان، حجابها لاجرم سبکتر و بنیان شرع و دین در نظر برخی لاجرم سستتر میشود و در نتیجه حکومت سیاست ییلاق را پیش میگیرد و از زنان میخواهد که خود را خوب بپوشانند که در معرض ویروسهای مذکر قرار نگیرند و عفت آنها بر باد نرود! اما با نزدیک شدن زمستان وسرد شدن هوا الحمد لله رقع خطر می شود و زنان خود به خود و با کمال میل خود را بیشتر می پوشانند و بنابراین مسئلهی حجاب به قشلاق میرود و فراموش میشود. در این روند کوچ مسلمن هربار خواستهی زنان برای آزاد شدن از گرما و قید و بند حجاب سیاه و تمامن بسته بیشتر و متقابلن اصرار آقایان بر برپا داشتن دیوارهای بلند اندرونیهای منقول افزون می شود. بچههای امروزه با سیاست ییلاق / قشلاق جمهوری اسلامی بزرگ شده اند؛ بزرگترها هم یاد گرفته اند که چطور بدون بحث اضافی ییلاق و قشلاق را رعایت کنند. بنابراین تابستان که میشود همه به ییلاق میرویم، حالا گیریم به اصرار و زور. اما مهم نیست چون در این مملکت همه چیز گذرا است و این نیز می گذرد ...
ناپایداری و نافرمانی و به غیر از دیگران بودن در خصلت و ذات ما است ... هیچ چیزی در ایران و در ذهنیت ما پایدار نشده الا نفس ناپایداری و تطبیق خود با هر شرایطی که خود هنر بسیار بزرگی است.»
برگرفته از نفس دوم
«اين ذوق زده شدن و در شگفت شدن را نمي پسندم. اين لحن شاد و از سر خوشبيني را نميپسندم. حق ورود به ورزشگاه را چه کسی به ما اعطا کرده؟ احمدینژاد؟! دوستان، رئیس جمهور در مقابل حرکات میلیونی ما کم آورده؟ ما دولت را تحت فشار قرار داده بودیم؟ فشارهای جهانی احمدینژاد و دولتش را به این سمت سوق داده که برای زنان در ورزشگاه جایی در نظر بگیرند؟ یا جامعه میرود به سمت حقوق مدنی و این هم بخشی از آن است؟ حق تمکین و قانون ارث و دیه هم که ok است، ها؟! ما داریم برنده میشویم؟ این چیزی است که ما میخواهیم؟ این است نهایت آرزوی ما؟ دیروز و پریروز نبود که میدان ولیعصر را قرق کرده بودند در ادامه طرح حجاب؟ چرا؟ این ذوقزدگی چرا؟ چه آسان دلمان بدست میآید رفقا، چه آسان نرم میشویم. سکوهای ورزشگاه آزادی با شعارهای مدام توپ تانک فشفشه، فلان فلان فلان، در انتظارمان است. این است آن لحظه موعود و دلپسند!! دلگیرم، به این سرخوشی کودکانه معترضم، دلگیرم.»
بی این که بخواهم تلاشهای گذشته و حال را زیر سوال ببرم، برای من هم جای سوال دارد که، اگر این گشایش با فشار فمینیستهای اصلاحطلب صورت گرفته، چرا این ثمرات این زحمات در دوران خاتمی به بار ننشست؟
1. برخلاف بارهای گذشته، این بار واکنشهای جذابی دیدم و میبینم. از میان دوستانی که در متن اخیرم به آنها اشاره داشتم، «زننوشت»، «روزمره»، «اگنس»، و «راز» کتبن واکنش نشان دادهاند، و «لولیان» هم شفاهن نظر داد (یک واکنش جالب هم از سوی دوستانی بود که با یک محکومسازی مضاعف فرمودند «پیام تو هم که مبتذل شدی! چرا مبتذلجات اینها را جدی گرفتهای؟!» – من که چیزی از این استدلال نفهمیدم، الا این که مطمئنتر شدم هیچکس بهقدر زنها از پس زنها بر نمیآید، یا به عبارت بهتر هیچکس بهقدر زنها از زنها – ببخشید – بیزار نیست!).
2. مجموع واکنشها مرا به این نتیجه میرساند که ارزش دارد این بحث را ادامه دهیم. به سهم خود، و با توجه به واکنشهای نامبرده، گمان میکنم مباحث متعددی را باید جداگانه بپردازم: از نوشتهی «زننوشت» در یافتم که باید بحث خود دربارهی حوزهی خصوصی و حوزهی عمومی را مشروحتر مطرح کنم؛ از نوشتههای «روزمره» و «اگنس» چنین بر میآید که هنوز فتوای اینجانب در خصوص کراهت انگلیسینویسی مشروعیت ندارد و باید مستندات محکمتری ارائه کنم؛ از نوشتههای «زننوشت» و «اگنس» این را میفهمم که باید برداشت خودم از افق انتظار را بیشتر باز کنم؛ نوشتهی «پویان» هم دعوت به دوئلی در یک بالماسکه است که حتمن از آن استقبال خواهم کرد!
3. کارم سنگین شده. با این حال، شتابی برای بستن بحث ندارم. بهمرور و با حوصله خواهم نوشت. از کار شاق افزودن لینکها به «متن متناوب» شانه خالی کردهام، در عوض واکنشها را، تا آنجا که دیدهام، در بخش «خواندنیها» لینک دادهام، و قول شرف میدهم که در خاتمهی این همسخنی همه را یکجا جمع کنم.
4. پاسخهای دادهشده پارادوکسهای تازهیی را پیش کشیده که من هم درگیر آنها شدهام. از دوستان ارزنده، «زننوشت»، «روزمره»، «اگنس»، و «راز»، و همچنین از «لولیان» نازنین، ممنون ام.
5. برای این که بحثها صرفن حالت نظری به خود نگیرد: ایراد موردی مرا پرستو با یک اصلاح ساختاری، خیلی ساده میتواند برطرف کند: دلنوشتههایاش را که، خودش هم هوشمندانه بخش نظرخواهی آنها را میبندد، در یک ستون مجزا و احتمالن بدون پینگ کردن، درج کند؛ ایضن «اگنس» (خود من هم این ایراد را در کارم دیده بودم، انتقاد هم شنیده بودم، و با پیشنهاد و یاری برخی دوستانی که در همان نوشته نامشان آمده این اصلاح را انجام دادهام. از خودم میپرسم: بد بود؟).
6. به نظر میرسد اینجا در باب «ابتذال» گنگ و سرسری حرف زدهام. سال گذشته در «
اخلاق اصالت» این مفهوم را از دید خودم دقیقتر کاویدهام. بخشی از حرفهایی را که حتمن در آینده به آنها بر خواهم گشت، پیشاپیش در آنجا گفتهام.
7. چنانچه فتوائیه و خاتونیه («فارسی برای تمام ایرانیان») را نخواندهاید در بایگانی همین بخش موجود میباشد.
بدينوسيله به استحضار جميع بلاگرهاي محترم و بلاگرههاي محترمه ميرساند كه، اينجانب را بنا آن بود كه در باب چندين مسالهي مهمه اظهار لحيه كند، منجمله ماجراي كيك زرد خوردن ايرانيان يا خاصه تخصيص پنجاه ميليون دلار از بيتالمال ايران به فلسطينيان. اما عجالتن، از آنجا كه اليوم بازار تعيين تكاليف براي اهالي وبلاگيه داغ بوده، ضمنن شاهد تحريكاتي براي تبليغ و تحركاتي براي ترويج زبان اجنبي در اين فضا شدهايم، لذا لازم گرديد اينگونه اقدامات مذبوحانه قوين محكوم و هرگونه همرايي با اين اعمال شنيع بهشدت تكذيب گردد. عليايهاحالن، اينجانب رسمن اعلام ميدارد كه نوشتن به زبان انگليسي در شرايط فعليه نه تنها موجب جلب مخاطب مزيد و تنوير افكار شديد اهل عالم نگشته، بل بيمخاطبي و عليالخصوص بيسخني جماعت ايراني را بر جهانيان مسلم و معلوم داشته، تنها توهمات داخلیه را دامن خواهد زد. فلذا بر هركس كه اينجانب را به سمت مرجع تقليد خود در اقوال بلاغيه و امور بلاگيه قبول دارد واجب است كه تا اطلاع ثانوي از نوشتن به اينچنين زبان اجتناب نموده، وگرنه عقوبتاش گرفتار شدن به سخرهي ما خواهد بود.
(تكمله – اندر حكايت انگيزهي مولانا از درج مرقومهي شريفه: روزي نزد شيخ بودم. ديدم كه سخت بر آشفته. گفتم شيخنا شما را چه ميشود؟ فرمود: دي نشسته بودم پاي بساط بلاگيه، پرستو خاتون بلاگاش را پينگيده بود و چون بدانجا مراجعت نمودم ديدم درج نموده كه «من با ماه رابطه دارم». و تمت. حاليا از اين مشاهده حالام دگرگون گرديده، گفتم حكمت بدين ايجاز و عظمت بايد كه اهل عالم بدانند، تا مآلن از احوال ما ايرانيان آگاه گرديده و بر ما بيدليل خرده مگيرند. فيالحال قصد بلاگ انگليسي خاتون نمودم، اما دريغ و دردا كه اين درفشاني آنجا هويدا نبود. تامل نمودم كه چرا، چه خاتون را معلومات اجنبيه بدان پايه باشد كه اين كلام منيف به آن زبان سخيف آورد. حاليا الهام شد كه اين حكمت اصولن و اختصاصن فارسي است و اينچنين حكمت فناتيك، و هكذا ارتباط لوناتيك، عينن آني است كه انحصارن به ملك ايران به بار ميآيد. عرضه داشتم: تكليف چه باشد؟ فرمود: از خير اجنبي بايد گذشتن اگر نتوان شعر خود به وي عرضه داشتن، كه اين خود را بي بهانه به كار گماشتن باشد و بيگانه را بي بهره سر كار گذاشتن. گفتم سلمنا، و زان پس به زبان اجنبي نه گفتم نه نبشتم.)
نمیدانم چرا، اما بهطرز نگرانکنندهیی نگران نیستم.
همین که آشنایی در روزهای آغاز سال و در پنجاه و پنج سالگی تکوتنها در خانهاش در شهرستانی در گذشته باشد و تازه بعد دو هفته از مرگاش باخبر شوی بهقدر کفایت تاثرانگیز هست، چه رسد به این که آن آشنا مترجمی باشد که اتفاقن چند باری هم او را دیدهای و بنا به مناسبات حرفهیی همکاری غیرمستقیمی هم بینتان بوده. شیوا رویگریان مترجم کمآوازهیی بود که با این حال کارنامهیی درخور اعتنا داشت – از ارزندهترین کارهایاش ترجمهی تازهیی از «تفسیر خواب» فروید بود، کاری بسیار سنگین که انصافن هم حاصل قابلقبولی داشت. امروز خبر درگذشتاش را دادند. واقعن دلام گرفت. من آقای رویگریان را از نزدیک نمیشناختم (از دوستان دوستانام بود)، اما بهعنوان یک همکار به سهم خودم برایاش احترام قائل بودم و کارش را هم جدی میگرفتم. آخرین بار دو سه ماه پیش دیدماش: غیرمستقیم خواسته بود اسباب همکاری تازهیی را برایاش مهیا کنم، که کردم. آمد و پیشنهاد تازهیی هم برای ترجمه داشت. رفت که کارش را بکند. و دیگر نیامد: آن وقت هم فقط دورادور دیدماش، و باز هم بهنظرم درهمشکسته و درخودفرورفته آمد. نمیخواهم در احساسام اغراق کنم. میدانم که آدم تلخی بود و شنیدهام که اخلاق تندی هم داشت، کارش هم مثل هر مترجم دیگری بی عیبونقص نبود (خود من ترجمهاش از کتاب «ناخودآگاه» را جسارتن ویراستم و در کارش کاستی هم کم ندیدم)، اما این را هم میدانم که آدم باحوصله و باهوشی بود و همیشه هم سرش گرم مطالعه بود. به هر حال، افسوس خوردم، شاید بیشتر برای خودم: یکی دیگر هم کم شد، یکی دیگر از آن آدمهایی که امثال من از آثارشان بهرههای بسیار بردهاند – آنها که با چنان انگیزه و اشتیاقی کار میکردند: ترجمه نمیکردند، عمرشان را ایثار میکردند.