در قیاس با آدمهای قوی، آدمهای ضعیف اغلب بیرحمتر اند، هم با خود هم با دیگران – در این لحظه شکی در این ندارم.
نوشته بودم که آدمها را در ذهنام به چهار دسته تقسیم میکنم: خوشبین امیدوار، خوشبین ناامید، بدبین امیدوار، بدبین ناامید. خودم را در دستهی دوم میدیدم، اما نمیدیدم سنگینی خوشبینیام دیگر جایی برای سبکیهای ناامیدی نگذاشته. مثل همه، من هم با تناقض زندگی کردن را آموختهام، این رنجام نمیدهد، رنجام تنها سر کردن با دوراههیی است که دیگر دوستاش ندارم: خوشبینی مفرطی که اغلب سر به بلاهت میزند، از یک سو، حماقتی به نام امیدواری در لفاف ناامیدی، از دیگر سو. نه خوشبین نه بدبین، فقط میخواهم ناامید باشم. از خیرهسری خودم حرصام میگیرد. میخواهم بپذیرم، باور کنم، بگویم، بنویسم، که "کم آوردهام" – میدانم، گاهی پذیرش ناکامی از هر تسلایی تسکیندهندهتر است.
شرق امروز را تورق میکردم که ماتام برد؛ کم مانده بود شاخ در بیاورم: مقالهیی از مهرگان دیدم، آنقدر خوب که فکر کردم حتمن خودم نوشتهام! فارغ از کنایههای کوتهبینانه و هتاکیهای همیشگی: سخنی سنجیده، با زبانی مناسب، در زمانی مناسب – مکان به کنار، عالی بود.
آندره گلوکسمان از فیلسوفان کهنهکار (به هردو معنا) در فرانسه است و تاملات فلسفیاش اغلب جنبهی اخلاقی و سیاسی به خود میگیرند. گلوکسمان، در عین مخالفت شدیدش با نظامهای کمونیستی اروپایی، بهشدت مدافع شورش مهی 68 فرانسه و آبشخور آلمانیاش بوده (با یوشکا فیشر و باقی قضایا هم از نزدیک آشنایی دارد)، و با این حال، متفکری متفاوت و، اتفاقن، در موطن خود در ردیف روشنفکران اقلیت است. علت آن را میشود بهسادگی در نوع نوشتههایاش یافت (بهویژه، دو کتاب اخیرش، "داستایفسکی در نیویورک" و "غرب در برابر غرب"، با این مضمون که "آیا شری شریرانهتر از جنگ هم وجود دارد؟" – پاسخ مثبت به این پرسش همان چیزی است که اصلن به مذاق فرانسویها خوش نمیآید). در باب شورش اخیر هم گلوکسمان اظهاراتی کرد که اکثر قریب به اتفاق رسانههای روشنفکری آن را "تحریککننده" و خلاف جریان ارزیابی کردند.
امروز ترجمهی مصاحبهی او با یک نشریهی آلمانی را خواندم. متن انگلیسی یک مقالهی مهم و یک مصاحبهی مبسوطاش را هم پیدا کردم و به ضمیمه آوردم.
حرفی که مردیها میزند در کل کشفی تازه نیست، نظریهیی است که بسیاری (مثال مشهورش برنارد لوئیس مستشرق) مبلغ و مدافع آن بودهاند؛ نگاهی که انگ ارتجاعی و امپریالیستی بودن هم بر آن خورده، دیدگاهی ظاهرن عوامانه که از دید من اتفاقن برای جلوگیری از عوامزدگی، احساساتیگری، و رمانتیکگرایی (تسلیم شدن به اخلاق ضعیفان و تسکین وجدان معذب روشنفکران)، مطرح شده. اما بهطور مشخص، مسالهی من با مقالهی مردیها مسالهیی "متنی" است، یعنی بستگی به نوع خوانش دارد. برای این متن دست کم دو خوانش را میشود مد نظر گرفت. در یک خوانش، متن ادعا میکند معضلی روانی به نام رشک فرودستان نه فقط انگیزهی اصلی بل تنها انگیزهی شورش آنان علیه فرادستان بوده: من این خوانش را خوش ندارم، و این ادعای احتمالی را هم با انتقاد از عنوان مقاله مردود دانستم؛ در خوانش دیگر، خوانش مورد پسند من، ادعای متن این نیست که همهی ماجرا همین است که خود میگوید، بل میگوید همهی ماجرا هم آنچه دیگران گفتهاند نیست. این ارزش آن است.
شورشهای اخیر که شروع شد، با خودم گفتم خدا این روشنفکرهای فرانسوی(مآب)، از نوع چپ، را خیلی دوست دارد: هنوز چهار دهه از شورشهای مهی 68 نگذشته، روزی چهل سال آیندهشان را هم داد تا دوباره در باب مبارزه ی طبقاتی، چهرهی کریه راست، سیاستهای امپریالیسم نولیبرالیستی، و ... قلمفرسایی کنند. اما مثل این که این دفعه از آن دفعهها نیست! ... به هر حال، در میان انبوه نوشتههای روشنفکرانه که این روزها راجع به ماجرا میخوانیم، نوشتهی مردیها (پیوند پایین) را روشنگرانهتر از همه یافتم؛ البته موافق جامعگرایی و ماهیتباوری مستتر در عنواناش نیستم، اما سوای این، به گمانام دقیقترین شرح از شرایط این شورشها است و با دقت باید خواند.
اخیرن کتاب "بودلر" نوشتهی سارتر را با ترجمهی دلآرا قهرمان (سخن، 1384) میخواندم که با حمایت بخش فرهنگی سفارت فرانسه در ایران منتشر شده. خواستم به این وسیله به خانم مترجم تبریک گفته باشم: انصافن جز ایشان از هیچکس بر نمیآمد که اینقدر استادانه زیباترین کتاب سارتر را به یک تکه کثافت تبدیل کند. همچنین، از آنجا تا کنون اشعار بودلر به فارسی در نیامده و اسلامی ندوشن و دیگران از 4 دهه پیش اشعار شخصی مجهولالهویه را ترجمه کردهاند که هیچ ربطی به بودلر مد نظر سارتر ندارد، مترجمهی مقیم فرانسه در مقدمه نوید داده که میخواهد برای اولین بار افتخار ترجمه را به شخص بودلر هم بدهد.
من اگر فرانسوی بودم حتمن از دولت فرانسه به جرم حیف و میل بیتالمال و تبدیل فرانک به فضولات شکایت میکردم، اگر هم از اعقاب مرحوم بودلر یا ملعون سارتر بودم، برای جلوگیری از جنایات آتی، خواستار تبعید مترجم به جزیرهیی فاقد هرگونه کاغذ و قلم میشدم.