برای من، مرگ بودریار بیش از آن که بار نظری داشته باشد، بار احساسی و حتا عاطفی دارد. بودریار اولین انگیزهی من برای آغاز روندی بود که دست کم هفت سالی از بهترین سالهای عمرم را بر سر آن گذاشتم: ترجمهی تئوریهای تازه در حیطهی مطالعات ادبی و فلسفهی فرانسوی. با این همه، فریبندگی اندیشهی او بیش از آن که بابت رادیکال بودناش باشد، بهخاطر داستانوارگیاش بود (داستانوارگی را در قیاس با «رمانگونگی» بارت میگویم)، همچنان که نوشتههای اغلب نیچهای او (هم از بابت سبک و ساختار، هم از بابت محتوا و مفاد برآشوبنده، طنازانه، و بازیباورانهاش) را، مطابق میل خودش، همچون «داستان – نظریه» یا نظریههای داستانواری میخواندم که بیش از آن که نسبتی با «واقعیت» امروزی و اینجایی ما داشته باشد، برای من با ادبیت / ابدیت پیوند داشت. پس، سوای همدلیهایی که با اندیشههای فلسفی – اجتماعی – سیاسی او پیدا کردم (بودریار بود که مرا اولبار و برای همیشه از بند چپگرایی آزاد کرد)، مفتون تخیل داستانی و زندگی نظری او شدم (کاراکتر «جان بالارد» را در رمانام «فرانکولا» آشکارا با الگوگیری از شخصیت او ساختهام).
به هر رو، در این هفت هشت سالی که درگیر ترجمه بودم، بودریار برایام همیشه انگیزهی اصلی و عاملی بود که این نشر اندیشه را ارزشمند جلوه میداد. حتا در این دو سه سال آخر که از اکثر پساساختارگراها و پسامدرنیستها بریدم، بودریار (در کنار بارت) همیشه همراهام ماند – همچنان که حسرت برگردان بیشتر آثارش ...